فوکو: ایستاده بر شانهی غولها
این یادداشت در شمارهی 167 (دی 1395) ماهنامهی همشهری خردنامه منتشر شده است.
طرح نظریه و لزوم گفتگو
چند سال پیش در پروندهای دربارهی یکی از مؤسسات فرهنگی کشور یادداشتی منتشر شده بود دربارهی مؤسس آن موسسه. نویسندهی یادداشت که خودش از سخنرانان مشهور هم هست در توضیح اینکه چرا فرد مذکور کتاب نمیخوانده و توجه چندانی به سایر جریانات و متفکرین و فلاسفهی داخلی و خارجی نداشته است، نوشته بود ایشان چون متفکر و مؤسس بوده، کتاب نخواندنش نه تنها موجه است بلکه معمولاً متفکرین چون مثل چشمهی جوشاناند نباید از جای دیگر منشأ بگیرند (نقل به مضمون). و البته در ادامه به شاگردان ایشان خرده گرفته بود که این دلیل نمیشود شما هم کتاب نخوانید. چون شما که هنوز «نظریهپرداز» و مؤسس نشدهاید. و لابد وقتی بشوند از زحمت مطالعه و گفتگو معافاند.
اظهارنظرهایی مثل این زیاد است و من حتی از زبان بعض «نظریهپردازان» وطنی شنیدهام که به کتاب نخواندن و بیتوجهی به سایر افراد افتخار هم میکنند. ظاهراً استدلال «چشمهی جوشان» وقتی کنار تصویر پیامبرگونهای قرار میگیرد که ما از حکیم در نظر داریم این سوءتفاهم را ایجاد میکند که «نظریه»ی ایشان باید از جایی بر قلبشان نازل بشود و به همین دلیل نیازی به مطالعهی آثار سایر فلاسفه و حکما نیست و حتی بحث و گفتگو هم بیفایده است. بعضی حتی تا اینجا پیش میروند که گفتگو و مجالست با متفکرین مخالف خودشان را مصداق همنشینی با فاسق و فاجر میگیرند و برای آن اشکال شرعی و سیر و سلوکی میتراشند.
نمیخواهم به اینکه قدمای ما از اهل فلسفه و حکمت هم همین دأب را داشتهاند یا نه بپردازم. یا اصلاً دغدغهی این دوستان از نظر فقهی و عرفانی چه صورتی دارد. سعی خواهم کرد در این یادداشت با دنبال کردن تحولات اندیشهی میشل فوکو، فیلسوف معاصر فرانسوی، نشان بدهم که درست خلاف آنچه «نظریهپردازان» وطنی تصور میکنند، تأسیس فکر و نظریهپردازی نه در خلأ و انزوا که درست وسط جریانهای فکری موجود و از مسیر گفتگو و مواجه با آثار و آراء جامعهی علمی و فلسفی میگذرد و راه میانبری وجود ندارد. نقل است که نیوتن در نامهای به رابرت هوک میگوید «اگر دوردستها را دیدهام با ایستادن بر شانهی غولها بوده است.»
مقصودم اینجا طرح مسائل فوکو نیست بلکه نشان دادن ربط و نسبت آثار و ایدههای او با سایر جریانات است. با این وجود از پیش برای آنکه دفع دخل مقدر کرده باشم بگویم که فوکو هم مثل سایر متفکرین اصیلی که اولاً و اساساً مسائل خودشان را دنبال میکنند، علیرغم چرخشهای متعددی که در مسیر فکریاش داشته همواره یکی دو مسئلهی کلان را دنبال میکرده است. باتلر در مقالهی درخشان سوژه شدن، مقاومت، دلالت مجدد: از فروید تا فوکو مینویسند «پرسش استراتژیک برای فوکو آن است که ما چگونه میتوانیم بر روابط قدرتی که بر ما اثر میگذارند، اثر گذاریم، و در چه جهتی؟» و من تمام تلاشهای فوکو در یک کلمه خلاصه میبینم: آزادی.
ژوزه مرکیور که از قضا منتقد فوکوست و نقد ناهمدلانهای هم بر او نوشته دربارهی جایگاه فوکو در فلسفهی معاصر میگوید «شاید فوکو بزرگترین متفکر قرن ما نباشد، اما به یقین چهرهی اصلی فلسفهی فرانسه پس از سارتر است.» پس پُر بیراه نیست اگر بگوییم فوکو نه تنها روی شانهی غولها ایستاده بلکه خودش نیز یک غول فکری است.
ماجراجوییهای میشل فوکو
فوکو اواخر دههی 40 وارد دانشگاه میشود و در سال 1948 لیسانسش را از اکول نرمال سوپریور میگیرد. در آنجا مهمترین استادش، ژان هیپولیت، هگلشناس اگزیستانسیالیست مشهور فرانسوی است. هیپولیت تأثیرات عمدهای بر فوکو میگذارد که از یک طرف او را به مارکسیسم نزدیک میکند و از طرف دیگر به فلسفههای اگزیستانس. اگرچه فوکو هیچگاه به معنای دقیق کلمه نه مارکسیست میشود نه هوادار کسانی مثل سارتر و کامو. فوکو در اکول نرمال علاوه بر هیپولیت شاگرد موریس مرلوپونتی و لویی آلتوسر نیز هست. اولی پیرو سنت پدیدارشناسی و دومی یکی از مهمترین نظریهپردازان مارکسیسم فرانسوی است. خود فوکو دربارهی این دوره میگوید «هنگامی که در سالهای دهه پنجاه دانشجو بودم، هوسرل، سارتر و مرلوپونتی میخواندم.»
اولین اثر مکتوب فوکو مقدمهای است که در سال ۱۹۵۴ بر ترجمهی فرانسوی کتاب رؤیا و اگزیستانس اثر لودویگ بینسوانگر روانشناس سوئیسی مینویسد. بینسوانگر روانپزشکی است که رواندرمانی و اگزیستانسیالیسم را تحت تأثیر هیدگر و هوسرل ترکیب کرده است. فوکو نیز در مقدمهی مفصلش بر کتاب بینسوانگر با عنوان رؤیا، تخیل و وجود از پدیدارشناسی هیدگری متأثر است. دریفوس و رابینو در کتاب میشل فوکو فراسوی ساختگرایی و هرمنیوتیک دربارهی این مقدمه میگویند «فوکو پیش از گرایش به روشهای ساختارگرایانه در نخستین اثر منتشر شدهی خود، که مقدمهای بر کتاب بینسوانگر بود، آشکارا پیرو سنت هستیشناسیِ تأویلی کتاب بودن و زمان هایدگر بود.» تأثیر هیدگر بر فوکو تا کتاب تاریخ جنون در عصر کلاسیک نیز به وضوح ادامه پیدا میکند و تحلیل فوکو از دیوانگی و تمدن در این کتاب بیشتر پدیدارشناسانه است تا هر چیز دیگری. در واقع در تاریخ جنون نه خبری از تحلیلهای مبتنی گفتمان هست نه از رابطهی جنون و قدرت. میشل فوکو در مقدمهی کتاب میگوید به دنبال «دست یافتن به درجهی صفرِ دیوانگی در سیر جنون است. زمانی که برداشت انسان از جنون یکدست و نامتمایز بود، زمانی که مرزبندی میان عقل و جنون خود هنوز مرزبندی نشده بود» همانطور که ایون شرت در کتاب فلسفهی علوم اجتماعی قارهای اشاره میکند وجه مشترک تمام سنتهای هرمنوتیکی که فوکو نیز در این کتاب به آنها نزدیک است تلاش برای به تأویل بردن امور برای رسیدن به فهم است. بودریار هم در مقالهی معروف فوکو را فراموش کن به همین تفاوت میان تاریخ جنون و مراقبت و تنبیه اشاره میکند. خود فوکو بعدها پدیدارشناسی را افق آغازین حرکتش مینامد.
استاد راهنمای فوکو در هنگام نوشتن کتاب تاریخ جنون جرج کانگیلم است. کانگیلم که استاد تاریخ و فلسفهی علم اکول نرمال است حلقهی واسط فوکو و جریان فیلسوفان علم فرانسویست که البته خیلی در ایران شناخته شده نیستند. کسانی مثل گاستون باشلار، ژان کاویه و الکساندر کویره . گسست معرفتشناختی و تمایلات ضدپوزیتیویستی از خلال مطالعهی آثار همین افراد به فوکو میرسد و در اثری مثل تاریخ جنون خودش را نشان میدهد.
فوکو در 1950 به توصیهی لویی آلتوسر به حزب کمونیست فرانسه میپیوندد و اگرچه این رابطه خیلی ادامه پیدا نمیکند اما تأثیر مارکسیسم و مکتب فرانکفورت به عنوان نسخهی روزآمد آن همواره بر فوکو باقی میماند. مارکسیسم دستکم دو تأثیر آشکار بر فوکو میگذارد. نخست توجه به امر غیرمعرفتی به عنوان زیربنای معرفت و دوم گرایش به مبارزه و نقد قدرت حاکم. با این حال فوکو در هیچکدام از آثارش به یک شکل واحد از عقلانیت در مقابل سایر اشکال اعتقاد ندارد و به همین دلیل نیز همواره فاصلهاش را با مارکسیسم حفظ میکند. فوکو برخلاف فرانکفورتیها از دوگانهی عقل ابزاری – صوری حرف نمیزند بلکه از صورتهای مختلف و متنوع عقل سخن میگوید. همین تمایز منجر به پرشورترین مجادلات فلسفی فوکو در سالهای دههی 80 با یورگن هابرماس آخرین بازماندهی مکتب فرانکفورت میشود؛ اگرچه این دو نفر هیچگاه با یکدیگر روبرو نمیشوند.
در 1960 فوکو انسانشناسی کانت را به عنوان بخشی از رسالهی دورهی دکتریاش با نام انسانشناسی از نقطهنظری پراگماتیستی ترجمه میکند و مقدمهای بر آن مینویسند. کار فوکو با کانت به همینجا محدود نمیشود. اگر از تأثیر بنیادین کانت بر کل فلسفهی غرب بگذریم، ردپای کانت در سه اثر بعدی فوکو نیز به خوبی پیداست. پیدایش کلینیک: دیرینهشناسی ادراک پزشکی، نظم اشیا: دیرینهشناسی علوم انسانی و دیرینهشناسی دانش به ترتیب در سالهای 1963، 1966 و 1969 منتشر شدهاند. عموماً این سه کتاب را به عنوان آثار دورهی ساختارگرایی فوکو طبقهبندی میکنند. البته خود او هیچگاه این عنوان، و هیچ عنوان، دیگری را نپذیرفته است منتهی گذشته از رد و قبول این برچسب آنچه روشن است تلاش فوکو برای پاسخ به پرسشیست که او را همزمان به ساختارگرایی و کانت نزدیک میکند: پرسش از شرایط امکان دانش.
فوکو درست مثل کانت به دنبال شرایط امکان معرفت است و درست مثل ساختارگرایان این شرایط را نه در فاهمهی سوژه که در ساختها دنبال میکند. کریستوفر فلزن در کتاب فوکو و گفتگوی اجتماعی مینویسد «گرایش اولیه به ساختارگرایی، نوعی گرایش به کانتگرایی بدون سوژهی استعلایی بود که ساختار به عنوان یک اصلِ سازماندهندهی کلی تلقی میشد.» شرحی که فوکو از ساختهای موردنظرش میدهد برخلاف شرح اجتماعی – اقتصادی مارکسیستها، زبانی یا گفتمانی است. در این گرایشِ زبانی هم تأثیر هیدگر مشهود است و هم بیش از او کسانی مثل سوسور و امیل بنونیست . فوکو در همین موضع با کسانی مثل سیرل همزبانی و مکاتبه دارد. فوکو و سیرل بر سر اینکه در مقام تحلیل گفتمان باید کنشهای کلامی جدی و گفتار روزانه را از هم تفکیک کرد توافق دارند و اصلاً گفتمانهای علمی به همین طریق قابل تشخیص میشوند. با این حال، فوکو برخلافِ ساختارگرایان ساختِ سازندهی معرفت را بیزمان و فراتر از تاریخ نمیبیند. درست برعکس، او ساخت را نیز تاریخمند میداند و از همینجاست که سروکلهی نیچه پیدا میشود.
ماجرای آشنایی فوکو با نیچه میتواند برای دوستان نظریهپرداز ایرانی ما درسآموز باشد. فوکو میگوید «تحت تأثیر باتای، نیچه خواندم و تحت تأثیر بلانشو، باتای... احتمالا اگر هایدگر را نخوانده بودم نیچه را نمیخواندم.» ژرژ باتای و موریس بلانشو بیشتر چهرههای ادبی جریان پساساختارگرایی فرانسوی هستند و این نشان میدهد فوکو نه فقط به آثار فیلسوفان و مورخین بلکه به رماننویسان هم توجه دارد و اتفاقاً همین توجه مهمترین اتفاق حیات فلسفی او را رقم میزند.
مواجه با نیچه کار فوکو را به کلی دگرگون میکند. اگرچه سؤال او هنوز هم شرایط امکان معرفت است اما اینبار پاسخ را نه در تشریح ساختهای تاریخی، اپیستمه و گفتمان، بلکه در نسبت معرفت و قدرت جستجو میکند. ارتباط میان دانش و قدرت پروژهی سالهای بعد فوکو میشود. گفتمان حالا گفتمان قدرت است.
مراقبت و تنبیه: تولد زندان به سال 1975 و تاریخ جنسیت: اراده به دانستن که اولین جلد آن در سال 1976 منتشر شد، محصول همین دوره هستند. فوکو دربارهی مسئلهای که در این سالها دنبال میکند میگوید «در صدد تحلیل آن بودم که چگونه عرصههایی همچون دیوانگی، جنسیت و بزهکاری میتوانند در نوعی بازی حقیقت وارد شوند و از سوی دیگر، چگونه از رهگذر این جایگیری عمل انسانی، [یعنی] رفتار در بازی حقیقت، خود ِسوژه شکل میگیرد. مسئلهی تاریخ دیوانگی و تاریخ جنسیت همین بود.»
آثار فوکو، به ویژه نظم اشیاء، مملو از رفرنسهای تاریخیای است که تعداد آنها حتی برای یک اثر تاریخی هم زیاد است، چه برسد به کتابی که قرار است یک ایدهی فلسفی را توضیح بدهد. او با این کار فلسفه را مجبور میکند برای نشان دادن آنچه میگوید پاهایش را روی زمین بگذارد. کاری که ما به سختی در مقابل انجام دادن آن مقاومت میکنیم و اغلب حتی وقتی با دادههای تاریخیِ مخالف ایدههای فلسفیمان روبرو میشویم با تکلف سعی میکنیم بدون تغییر نظریهمان آن دادهها را با خودمان هماهنگ کنیم. گذشته از این همانطور که خود فوکو میگوید گشتهای مهمی فکری فوکو نتیجهی مواجهی او با آثار دیگران است (از نیچه و هیدگر بگیرید تا باتای و بلانشو) و قرار نیست هیچ الهام غیبی یا کشف غیرمنتظرهای برای متفکر رخ بدهد. متفکر به استقبال تغییر میرود و «خانه بر در دامنهی آتشفشان بنا میکند.»
آثار فوکو به همین چند کتاب محدود نمیشود اگرچه اینها اصلیترین مکتوبات فوکو هستند. فوکو تکنگاریهای متعددی دربارهی موضوعات مختلف دارد که شرح چفتوبستهای آنها با جریانات فکری دیگر در حوصلهی این یادداشت نیست. به علاوه درسگفتارهای فوکو در کلژ دو فرانس که چند جلدی از آنها به فارسی هم ترجمه شده بحثهای زیادی را دربارهی مواضع فکری او در سالهای پایانی عمرش پیش کشیده است. با این حال امیدوارم در تصویر کردن فیلسوفی که در عین منحصربهفرد بودن یک لحظه از ارتباط با جریانهای فکری پیرامونش دست نمیکشد، موفق شده باشم.
«[فوکو] نشان داد که همچون ویتگنشتاین و هایدگر از جمله اندیشمندان نادری است که اندیشهاش در عین حال متضمن پیوستگی بنیادی و تغییر مسیر مهمی است: نه به این دلیل که کوششهای اولیهی این اندیشمندان بیحاصل بود بلکه منظور این است که آنها با رساندن یک شیوهی اندیشه به حدود نهایی و ممکن خود، آن محدودیتها را درک کردند و در پی غلبه بر آنها بر آمدند.»